باز هم دلتنگی ، باز هم گریه های شبانه ام سخت دلتنگم ، سخت بیقرار و بی تابم ...
کجاست شانه های گرم و مهربانت ، تا گریه کنم ؟
کجاست آن لبخندهای عاشقانه ات تا باز هم دیوانه شوم ؟
چرا دیگر درد دلی برای گفتن نداری ؟ چرا اشکهایت را از من پنهان می کنی
و حرفی برای گفتن نداری ؟ چرا قلب عاشقم را در انتظار چشمانت می سوزانی ؟
آنقدر دلتنگ چشمانت هستم که نمی توانم در هیچ چشم دیگری نگاه کنم
آنقدر بیقرارم که هیچ اتفاقی ، دل غمگینم را شاد نمی کند
برای گریستن ، شانه هایت را کم دارم
شانه هایی که بارها و بارها در خواب و خیال ، تکیه گاه دل عاشقم بود
برای عاشقی ، نگاههای زیبایت را کم دارم
نگاههایی که تنها دلیل زندگی و عشقم شد
چرا دیگر برای غصه ها ، اشکها و دلتنگی هایم جوابی نداری ؟
شب دراز است و من هنوز هم در انتظار نسیم صبح سپید مانده ام ای دل دیوانه ی من!
با غمهایت بساز و با اشکهایت بسوز ، اما دم نزن ای دل عاشق و بیقرار من !
صبر کن شاید نسیم ، خبری از عشق برایت بیاورد ای دل بساز !
شاید قاصدک خبری از یار آورد صبر می کنم و عاشق می مانم
که خوشبختی از آن عاشقان است