کلبه عشق

آرزویم همه این است

کلبه عشق

آرزویم همه این است

کاشکی ندونی

                

                                                               

کاشکی ندونی وقتی که میرم

                   کاشکی ندونی بی تو میمیرم

                        مرگ قناری دیدن نداره

                            گلی که خشکید چیدن نداره

                               میرم از اینجا وقتی که خوابی

                                   من اهل خشکی تو اهل آبی

                                         این نامه از دختر کویره

                                          وقتی میخونیش که خیلی دیره

                                             میرم از اینجا با پای خسته

                                                 با چشمی گریون قلبی شکسته

                                                      بغضی هنوزم مونده تو سینه

    دوری چه سخته قسمت همینه

من نمیدانم

من نمی دانم

و همین درد مرا سخت می­آزارد

که چرا انسان، این دانا، این پیغمبر در تکاپوهایش

چیزی از معجزا آن سوتر ره نبرده است 

  به اعجاز محبت!

چه دلیلی دارد؟     چه دلیلی دارد؟

که هنوز مهربانی را نشناخته است؟

 و نمی­داند در یک لبخند چه شگفتی­هایی پنهان است!

من بر آنم که در این دنیا خوب بودن- به خدا سهل­ترین کار است

ونمی­دانم که چرا انسان، تا این حد با خوبی بیگانه است؟

و همین درد مرا سخت آزرده است.

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

-که چرا

خانه کوچک ما

سیب نداشت.

شکست عشق

این متن رو تقدیم می کنم به تمام کسانی که عاشق شدند،  در عشق شکست   

 خوردند و هیچگاه طعم بودن و در آغوش کشیدن یار را نچشیدند.   

با این وجود حرمت عشق را پاس داشتند و به مضحکه تلخ زبانان گوش ندادند. 

 

 این تکه پاره ای از احساسات، مختص من نیست.

 

 همه ما ممکنه با عمق کمتر یا بیشتر با تک تک سلولهایمان لمسش کنیم

 

 پس تقدیم به تمام آنها که شب های بی ستاره و روزهای سردشان را با نام  

 

عشق سر کردند و اشک نوشیدند. اشکهایی که هر قطره اش، 

 

 تکه ای از جگر زخم خورده اشان بوده :

 

گدای محبت که باشی، زودتر ضربه خواهی خورد و رسم روزگار چیزی  

 

جز این نیست. خرافه نیست. آیین چرخ فلک است. بنای دنیاست. 

 

 هر کجا که باشی و هرکسی که باشی اگر گدای محبت باشی می روی  

 

دنبال عشق. عشق که می گویم نه آن عشقی که در کوچه و بازار و

  

خیابان و روزمرگی پیدا می شود. نه آن عشقی که امروز از حریم  

آتشش طرفت در امان نیست و فردای روزگار به سردی مطلق می گراید. 

 

 آن عشقی را می گویم که گدای محبتش به دنبال اوست.  

 

اگر گدای محبت باشی این آتش هیچ وقت خاموش نمی شود و عمق احساست 

 

 هر روز بیش از پیش...

 

 

اولش این طوری نیست. اولش بهت سلام می کنه.  

 

حتی جواب سلامش رو هم نمی دی. اما پافشاری می کنه.  

 

یه خورده که می گذره میگی باشه اینم مثل بقیه. کی به کیه. تو که در  

دلت رو بستی. اینم مثل بقیه یه مدتی میاد و میره. پس بی خیال.  

می شینی پای حرفاش.  باهاش چت می کنی. باهاش بیشتر آشنا میشی 

 

 و بعدش می فهمی که در درونش چیزی هست که کمتر در کس دیگه ای دیدی.

 

علاقه ات بیشتر میشه ولی باز بی خیالی. میگی اینم گذریه. 

 

 تا اینکه تو شرایط سخت روحی بهت کمک می کنه. در حد توانش زیر پر و بالت رو  

 

میگیره و اون وقته که دل لامصب امونت رومی بره. تا میای خودت رو جمع  

 

و جور کنی عاشقش میشی. دل رو می زنی به دریا. میگی چرا بایست احساسم رو  

 

بکشم. میگی خودش هم که همین رو میگه. پس دلت خوش میشه که باید بری  

 

دنبالش. باید بری تا بهش برسی. تا مال خودت بشه. تا به آرزوت برسی. تا حس  

عشق ورزیدنت رو که سالهاست باهاته خالی کنی و در عوضش هزاران حس زیبای  

 

دیگه بگیری.نمی تونی لمسش کنی. نمی تونی ببوسیش. نمی تونی دستش 

 

 رو توی دستت بگیری فقط می تونی صداش رو از کیلومترها اون ور تر بشنوی  

 

و باهاش ساعت ها چت کنی. بعد یه مدتی می فهمی که کار از کارت گذشته. 

 

 یه روز تابستون می بینیش و با یه نگاه کارت رو می سازه.با یه خنده دلت رو گرفتار 

 

 می کنه. انگار که دوست داری بگی هیچ جای دیگه نرو. پیشم باش واسه همیشه.  

 

شبهای طولانی رو باهاش تا صبح حرف می زنی از پشت تلفن. دلتنگی و آغازآوارگی.

 

حالا یه سال گذاشته و حساس تر شدی. همش از دستت فرار می کنه.   

هرچی بهش میگی دوستش داری حتی یه بارم این حس رو تجربه نمی کنی  

 

که بهت بگه دوستت داره. اون چیزی که حس کنی قلب اونم گره خورده.  

 

انگار یه جای کار می لنگه دلت می خواد بری پیشش. باهاش باشی شاید  

 

اوضاع عوض بشه. جون می کنی، گرما و سرما رو تحمل می کنی، بی خوابی ها رو،  

 

دوریش رو، اما انگار خدا نمی خواد که بشه. همش گره می ندازه تو کارت و  

 

تو هی چت می کنی و حرف می زنی. چت می کنی. چت می کنی و چت. 

 

دلخوشیت میشه عکسهایی که برات فرستاده. نگاه می کنی و همین طوری 

 اشکه که از چشمات سرازیر میشه. می ری جلو آینه یکی محکم می زنی تو 

 

صورتت تا شاید کمی به خودت بیای، ولی میدونی که عاشق شدی. هرچی بیشتر 

 میگذره علاقه ات بیشتر میشه. نه به خاطر ذات عشق، به خاطر اینکه بیشتر  

می شناسیش و می فهمی که آدم با انصافیه.روزها و شبها می گذرن انگار که توی  

 

زندونی. چوب خط می ندازی تا تموم بشه.تا شاید بازم ببینیش. تا کابوسهای شبونت  

 

خفه ات نکنه. تا بخوای باور کنی که می تونی بقیه عمرت را با اون باشی.  

 

چشمات خشکیده بس که گریه کردی. نیرو و توانت رفته و حالا شده بعد یک سال  

 

انتظار، لحظه دیدار. میدونی داره میاد برای تو، میاد که سنگا رو وا بکنیم. میاد 

 

 که بفهمه چشه و تو بازم گریه می کنی چون دلت راضی نمیشه. انگار که قراره  

 

ذبحت کنن. انگار یه چیزی بهت میگه امسال می میری. پژمرده میشی. 

 

 میشی یه آدم زار و نحیف. مثل قدیما. مثل یه نوزاد که تازه پا گرفته و راه میره و  

قراره جفت پاهاش بشکنه. خودت رو دلداری می دی و فکرای خوب می کنی.

 

نمی دونی بگی که چقدر دوستش داری یا نه، مبادا که ناراحتش کنی آخه طاقت  

 

ناراحتی و غصه اش رو نداری. دلت نمیاد که بهش بگی که هر شب با چشمای 

 

 خیس به خواب رفتی. دلت نمیاد بگی که توی تموم اون چتها حسرت خیلی چیزا 

 رو تو دلت خفه کردی و هیچ وقت بهش نگفتی. دلت نمیاد که بگی جگرت   

پاره پاره شده تا برسه. تا بیاد باهات حرف بزنه. دوست داری که بهش خوش بگذره.  

نامردیه. نامردیه ناراحتش کنی. روزها تند تند می گذرن تا موقع حرف زدنش می رسه. 

 اونی که هیچ وقت حرف نمی زده و همش میگفته سر فرصت. 

 اما وقتی حرف میزنه کمرت می شکنه. سنگینی حسهای این مدت لهت می کنه.  

جلوی گریه ات رو می گیری و روت رو بر می گردونی مبادا که 

 بخواد خیسی چشمهات رو ببینه. تو می فهمی چیزی رو که حتی فکرش رو 

 نمی کردی. بنای عشق گذاشتن روی خرابه های محبت دیگری کار درستی نیست. 

 اون وقت یه شب انقدر هق هق گریه می کنی که نفست بالا نمی آد.

 

نشستن گوشه اتاق و گریه کردن. دنیا بی رنگ تر از گذشته اما باید خودت 

 رو جمع و جور کنی. حالا دیگه می دونی نمیشه بهش گفت که  

چندبار شد وقتی باهاش چت می کردی غذا رو به زور قورت می دادی چونکه 

 بغضی توی گلوت گیر کرده بود. حالا دیگه می دونی نمی تونی بهش بگی 

 که اگر هزاربار گفتی دوستش داری، از ته دلت گفتی و یه بار نشنیدی که 

 عاشقانه صدات کنه. حالا می دونی نمیشه بهش گفت گریه هرشب یعنی چی. 

 دلت نمی خواد با این حرفا ناراحتش کنی. نمی تونی بهش بگی چه  

حسیه وقتی که انگار با یه چاقو جگرت رو خراش می دن و انقدر حالت خراب 

 میشه که نمی تونی حتی یک قدم راه بری. خیلی حرفا رو باید بخوری و هیچی نگی.  

خونابه خوردن و ساکت بودن.

 

دوستات به این بچه بازی ها می خندن. دوستات ترکت می کنن. دوستات  

خیلی حرفا می زنن اما تو می دونی که دردت چه. دردت عاشقی نیست.  

دردت از بی وفایی نیست. دردت از گدایی محبته. وقتی توی چت می بینیش  

دیگه نمی دونی آیا بهش بگی "عزیزم" یا نه. نمی دونی باید بهش بگی  

که دوستش داری یا نباید گفت. آیا اجازه داری آرزو داشته باشی یه بار دیگه  

خنده اش رو ببینی یا دستش رو توی دستت بگیری یا اینکه اون موقع نگاهش  

برای دلدار دیگریست. تو موندی و انزوای چهاردیواری اتاق و یک آیینه که 

 هر روز می تونی سفید شدن موهات رو ببینی.دلخوشیت میشه عکساش  

و نامه هاش توی مدت آشناییتون. تمام چتهایی که کردین. هر چیزی که نشونی  

از بوی تنش رو داره.

 

یه روز صبح پا میشی،میری جلوی آینه و خودت رو می بینی. رنجور شدی، 

 لاغر و نحیف، شکسته و خموده، حالا مدتهاست که گذشته.  

بهت زنگ می زنه اما روحت مرده. قلبت مرده. دیگه نمی تپه. 

 برای هیچ کس نمی تپه. با صدای همیشگیش که لطافت داره  

بهت میگه حالت چطوره و تو باید مثل دیگران به او هم دروغ بگی.  

باید بهش بگی من خوبم و همه چیز رو به راهه. وقتی که تلفن رو قطع می کنی 

 دفترچه خاطراتت رو باز می کنی و در آخرین برگش می نویسی 

 این منم دلقک خنده به لب روزگار اما دلی نحیف دارم...


 فکر کردم زندگی را میتوان تسخیر کرد...... تا همیشه شاد بودو غصه را تحقیر کرد فکر کردم میشود رنگ سیاهی را ندید... راه غم را بست و تنها خنده را تصویر کرد زندگی مانند دریا من فقط یک قطره ام.... پس چرا این زندگی یک قطره را تبخیر کرد ؟

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن                                                                     

                                                به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

بزار بهت گفته باشم که ماجرای ما و عشق                                                                    

                                               تقصیر چشمای تو بود ‌‌‌، وگرنه ما کجا و عشق ؟ 

سرم تو لاک خودم و دلم یه جو هوس نداشت                                                                  

                                                بس که یه عمر آزگار کاری به کار کس نداشت

تا اینکه پیدا شدی و گفتی ازاین چشمای خیس                                                                

                                                       تو دفتر ترانه هات یه قطره بارون بنویس

عشقمو دست کم نگیر درسته مجنون نمیشم                                                                    

                                                    وقتی که گریه می کنی حریف بارون نمیشم

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن                                                                 

                                              به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

هنوز یه قطره اشکتو  به صد تا دریا نمی دم                                                                 

                                                     یه لحظه با تو بودنو  به عمر دنیا نمی دم

همین روزا بخاطرت به سیم آخر می زنم                                                                      

                                                   قصه عاشقیمونو تو شهرمون جار می زنم

|+|

گفتم : می مانم تا ابد

تا هر زمان که تو بخواهی


گفتی : می دانم

گفتم : چشمانت را در بهترین نقطه دلم قاب کرده ام برای همیشه هر
گوشه دلم

را که می بینم تو هم آن جایی .

گفتی : می دانم
گفتم : برای من از تو دوست داشتنی تر وجود ندارد

باز هم گفتی می دانم .

امروز چندمین روز است که تو رفته ای و من هیچ گاه این را نمی دانستم

که تو برای من به یاد من و دوست دار من نیستی

باز هم می گویم : منتظرت می مانم شاید فقط شاید روزی برگردی

به گل گفتم:عشق چیست از من خوشبوتره

به پروانه گفتم :عشق چیست؟گفت از من زیباتره

به شمع گفتم:عشق چیست؟گفت از من سوزانتره

به عشق گفتم :آخر تو چه  هستی ؟

 گفت:من نگاهی بیش نیستم

عاشقی  روح  مرا   آزرده    است             خنده هایم را ز پیشم  برده است

عاشقی یک  اتفاق ساده نیست             صحبت از دل بردن و دلداده نیست

عاشقی یک  کلبه   ویرانه نیست             صحبت ازشمع وگل وپروانه نیست

عاشقی تصویر  یک    پاییزنیست             یک  شب سرد و ملال انگیزنیست

عاشقی چیزی برای هدیه نیست             طرح دریا و غروب  و  گریه   نیست

عاشقی